آسمون دلش گرفته بود. می خواست گریه کنه ولی نمی تونست. می دونید چرا؟!! واسه اینکه از اون بالا همه ی نامهربونی ها رو می دید ولی کاری نمی تونست بکنه... می خواست نعره بزنه و گریه کنه و به مردم بگه: بسته دیگه!آخه تا کی؟ چقدر نامهربونی ، چقدر گناه، چقدر ریا و...ولی افسوس... آسمون نتونست نعره بزنه، نتونست صدای خودشو به مردم برسونه، ولی من از پشت پنجره دیدم که اون چه معصومانه فقط اشک می ریخت و به مردم التماس می کرد، مردم هم بی تفاوت با چترهای که در دست داشتن دل آسمون رو شکوندن و عبور کردن... چه آسمون غریبی...
نوشته شده در پنج شنبه 88 آبان 28ساعت
ساعت 8:44 صبح توسط همرنگ دریا| نظر
By Ashoora.ir & Night Skin